گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
این جوان کیست که در قبضۀ او طوفان است؟
آسمان زیر سُم مرکب او حیران است
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
داستانهایی که از شام خراب آوردهام
عالمی از صبر خود در اضطراب آوردهام
مرد آزاده حسین است که بود این هدفش
که شود کشته ولی زنده بماند شرفش
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش