گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
کنار دل و دست و دریا، اباالفضل
تو را دیدهام بارها، یا اباالفضل
«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود
دل اگر تنگ و جان اگر خستهست
گاه گاهی اگر پریشانیم
جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش