سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
شب شاهد چشمهای بیدار علیست
تاریخ در آرزوی تکرار علیست
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
دیدیم در آیینۀ سرخ محرمها
پر میشوند از بیبصیرتها، جهنمها
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت