بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت