هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
در راه تو مَردُمَت همه پر جَنَماند
در مکتب عشق یکبهیک همقسماند
هرگز نه معطل پر پروازند
نه چشم به راه فرصت اعجازند
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت