قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
آسمان بیشک پر از تکبیرة الاحرام اوست
غم همیشه تشنۀ دریای ناآرام اوست
نام تو عطر یاس به قلب بهار ریخت
از شانههای آینه گرد و غبار ریخت
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت