باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
شهد حکمت ریزد از لعل سخندان، بیشتر
ابر نیسان میدمد بر دشت، باران، بیشتر
گفتند از شراب تو میخانهها به هم
خُمها به وقت خوردن پیمانهها به هم
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت