سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
پدر! آخر چرا دنیا به ما آسان نمیگیرد؟
غروب غربت ما از چه رو پایان نمیگیرد؟
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت