پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
دلم امشب گدای سامرّاست
از تو غیر از تو را نخواهم خواست
تا حضور تو، دلِ خسته مسافر شده است
توشه برداشته از گریه و زائر شده است
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
همپای خطر همسفر زینب بود
همراز نماز سحر زینب بود
معشوق علیاکبری میطلبد
گاهی بدن و گاه سری میطلبد
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت