قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
روی اجاق، قوری شبنم گذاشتم
دمنوش خاطرات تو را دم گذاشتم
قریه در قریه پریشان شده عطر خبرش
نافۀ چادر گلدار تو با مُشک تَرَش
شهد حکمت ریزد از لعل سخندان، بیشتر
ابر نیسان میدمد بر دشت، باران، بیشتر
ما را نترسانید از طوفان
ما گردباد آسمان گردیم
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت