قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
آنچه در سوگ تو اى پاکتر از پاک گذشت
نتوان گفت که هر لحظه چه غمناک گذشت
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
بر دامن او، گردِ مدارا ننشست
سقّا، نفسی ز کار خود وا ننشست
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت