هستی ندیده است به خود ماتم اینچنین
کی سایهای شد از سر عالم کم اینچنین؟
برای لحظۀ موعود بیقرار نبودم
چنانکه باید و شاید در انتظار نبودم
از سمت مدینه خبر آورد نسیمی
تا مژده دهد آمده مولود عظیمی
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
بهار آسمان چارمینی
غریب امّا، امامت را نگینی
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت