از «من» که در آینهست بیزارم کن
شبنم بنشان به چهرهام، تارم کن
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
آه است به روی لب عالم، آه است
هنگام وداع سخت مهر و ماه است
علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
برگشتنت حتمیست! آری! رأس ساعت
هرچند یک شب مانده باشد تا قیامت
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
مرا سوزاند آخر، سوز آهی
که برمیخواست از هُرم گناهی
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت