عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
علی بود و همراز او فاطمه
و گلهای روییده در باغشان
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت