ميان غربت دستان مکه سر بر کرد
مُحمّد عربى، مکه را منوّر کرد
شب تا سحر از عشق خدا میسوزی
ای شمع! چقدر بیصدا میسوزی
ای چشمهایت جاری از آیات فروردین
سرشارتر از شاخههای روشنِ «والتّین»
باز کن چشمان از اندوه مالامال را
چار داغ تازه داری، چارفصل سال را
شد وقت آنكه از تپش افتند كائنات
خورشید ایستاد كه «قد قامتِ الصّلاة»
گشود جانب دریا، نگاهِ شعلهورش را
همان نگاه که میسوخت از درون، جگرش را
حال و هوای کوچه، غمآلود و درهم است
پرچم به اهتزاز درآمد، محرّم است
پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست؟
این سرزمین غمزده در چشمم آشناست
زهیر باش دلم! تا به کربلا برسی
به کاروان شهیدان نینوا برسی
غمی به وسعت عالم نشسته بر جانش
تمام ناحیه خیس از دو چشم گریانش
ماه هر شب تا سحر محو تماشای علیست
تازه در این خانه زهرا ماه شبهای علیست
پر کن دوباره کیل مرا، ایّها العزیز!
دست من و نگاه شما، ایّها العزیز!
آب و جارو میکنم با چشمم این درگاه را
ای که درگاهت هوایی کرده مهر و ماه را
رُخش چه صبح ملیحی، لبش چه آب حیاتی
علی اکبر لیلاست بَه چه شاخه نباتی
در دل نگذار این همه داغ علنی را
پنهان نکن از ما غم دور از وطنی را
دوباره عطر گل یاس در حرم پیچید
و قلبها شده روشن در آستانۀ عید
چشم تو را چقدر به این در گذاشتند؟
گفتی پدر، مقابل تو سر گذاشتند