فرصت نمیشود که من از خود سفر کنم
از این من همیشگی خود گذر کنم
گنجشکان باغ را اجابت کردند
از باغ پس از خزان عیادت کردند
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
ای پر سرود با همۀ بیصداییات
با من سخن بگو به زبان خداییات
دیر سالیست هر چه میخواهم
از تو یک واژه درخورت گویم
بغضها راه نفسهای مرا سد شدهاند
لحظهها بیتو پریشانی ممتد شدهاند
ایرانم! ای از خونِ یاران، لالهزاران!
ای لالهزارِ بی خزان از خونِ یاران!
چگونه میشود از خود برید؟ آدمها!
میان آینه خود را ندید، آدمها!