روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
دل اگر تنگ و جان اگر خستهست
گاه گاهی اگر پریشانیم
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من