هستی ندیده است به خود ماتم اینچنین
کی سایهای شد از سر عالم کم اینچنین؟
برای لحظۀ موعود بیقرار نبودم
چنانکه باید و شاید در انتظار نبودم
از سمت مدینه خبر آورد نسیمی
تا مژده دهد آمده مولود عظیمی
بهار آسمان چارمینی
غریب امّا، امامت را نگینی
بخواب بر سر زانوی خستهام، سر بابا
منم همان که صدا میزدیش: دختر بابا