سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
از سمت مدینه خبر آورد نسیمی
تا مژده دهد آمده مولود عظیمی
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی
ما دامن خار و خس نخواهیم گرفت
پاداش عمل ز کس نخواهیم گرفت