بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
سوختی آتش گرفت از سوز آهت عالمی
آه بین خانۀ خود هم نداری محرمی
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من