عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
سحر در حسرت دیدار تو چون ماه خواهد رفت
غروب جمعهای در ازدحام آه خواهد رفت
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من