علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
تا تو بودی، نفسِ آینه دلگیر نبود
در دلم هیچ، به جز نقش تو تصویر نبود
چهقدر بیتو شكستم، چهقدر واهمه كردم!
چهقدر نام تو را مثل آب، زمزمه كردم!
هر سال، ماجرای تو و سوگواریات
عهدیست با خدای تو و خون جاریات
بر نیزۀ شقاوت این فتنهزادها
گیسوی توست، سلسلهجنبان بادها
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
دستی كه طرح چشم تو را مست میكشید
صد آسمان ستاره از آن دست میكشید
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش