پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
قسمت این بود که با عشق تو پرواز کنم
و خدا خواست که بیدست و سر، آغاز کنم
دلم امشب گدای سامرّاست
از تو غیر از تو را نخواهم خواست
تا حضور تو، دلِ خسته مسافر شده است
توشه برداشته از گریه و زائر شده است
وقتی كه شكستهدل دعا میكردی
سجادۀ سبز شكر، وا میكردی
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
همپای خطر همسفر زینب بود
همراز نماز سحر زینب بود
از خیمه برون آمد و شد سوی سپاه
با قامت سرو و با رخی همچون ماه