هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
از لحظۀ پابوس، بهتر، هيچ حالی نيست
شيرينیِ اين لحظهها در هر وصالی نيست
عشق فهمید که جان چیست دل و جانش نیست
سرخوش آنکس که در این ره سروسامانش نیست
بر دامن او، گردِ مدارا ننشست
سقّا، نفسی ز کار خود وا ننشست