روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
در محضر عشق امتحان میدادی
گویی که به خاک، آسمان میدادی
آنسو نگران، نگاه پیغمبر بود
خورشید، رسول آه پیغمبر بود