لبریزم از واژه اما بستهست گویا زبانم
حرفی ندارم بگویم، شعری ندارم بخوانم
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
با اینکه نبض پنجره در دست ماه نیست
امشب جهان به چشم اتاقم سیاه نیست
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست