غم کهنۀ در گلویم حسین است
دم و بازدم، های و هویم حسین است
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
فارغ نگذار نَفْس خود را نَفَسی
تا بندهٔ نفس سرکشی در قفسی
در تیررس است، گرچه از ما دور است
این مشت فقط منتظر دستور است
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست