بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
تشنهٔ عشقیم، آری، تشنه هم سر میدهیم
آبرویی قدر خون خود، به خنجر میدهیم
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
به میدان میبرم از شوق سربازی، سر خود را
تو هم آماده کن ای عشق! کمکم خنجر خود را