تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم
دگر اين دل سر ماندن ندارد
هوای در قفس خواندن ندارد
ايمان و امان و مذهبش بود نماز
در وقت عروج، مركبش بود نماز
از عمر دو روزی گذران ما را بس
یک لحظۀ وصل عاشقان ما را بس
عید است و دلم خانۀ ویرانه بیا
این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا
ای صاحب عشق و عقل، دیوانۀ تو
حیران تو آشنا و بیگانۀ تو
خم کرد پشت زمین را، ناگاه داغ گرانت!
هفت آسمان گریه کردند، بر تربت بینشانت!
خوشا از دل نَم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
آقا سلام بر تو و شام غریب تو
آقا سلام بر دل غربت نصیب تو
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
روز عاشوراست
کربلا غوغاست
چشمههای خروشان تو را میشناسند
موجهای پریشان تو را میشناسند
چشمها پرسش بیپاسخ حیرانیها
دستها تشنهٔ تقسیم فراوانیها
از نو شکفت نرگس چشمانتظاریام
گل کرد خارخار شب بیقراریام
صدایی به رنگ صدای تو نیست
به جز عشق نامی برای تو نیست