چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
سکوت سرمهای سد میکند راه صدایم را
بخوان از چشمهایم قطرهقطره حرفهایم را
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است