چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
سکوت سرمهای سد میکند راه صدایم را
بخوان از چشمهایم قطرهقطره حرفهایم را
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است