تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
شرط محبت است بهجز غم نداشتن
آرام جان و خاطر خرم نداشتن
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
کعبه اسم تو، منا اسم تو، زمزم اسم توست
ندبه اسمِ تو، شفا اسم تو، مرهم اسم توست
خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هرکسی بالا کند با نیت دیدار سر
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
با پای سر به سِیْر سماوات میرویم
احرام بستهایم و به میقات میرویم