او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
ای بهانۀ عزیز!
فرصت دوبارهام!
پر کشیدهام، چه خوب!
میپرم به اینطرف، به آن طرف
دشت
گامهای جابر و عطیّه را
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
ای نسیم صبحدم که از کنار ما عبور میکنی
زودتر اگر رسیدی و
آفتاب، پشت ابرهاست
در میانههای راه
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
پل، بهانهای معلّق است
تا به اتّفاق هم از آن گذر کنیم