مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
صبوری به پای تو سر میگذارد
غمت داغها بر جگر میگذارد
وقتی سکوت سبز تو تفسیر میشود
چون عطرِ عشق، نام تو تکثیر میشود
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی
این زن که از برابر طوفان گذشته بود
عمرش کنار حضرت باران گذشته بود