گریه بود اولین صدا، آری!
روز اول که چشم وا کردیم
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
رفتی و این ماجرا را تا فصل آخر ندیدی
عبّاس من! دیدی امّا مانند خواهر ندیدی
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
نشان در بینشانیهاست، پس عاشق نشان دارد
شهید عشق هر کس شد مکانی لامکان دارد
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
الا رفتنت آیۀ ماندن ما
که پیچیده عطر تو در گلشن ما
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
هرچند، نامِ نیک، فراوان شنیدهایم
نامی، به با شکوهی زینب، ندیدهایم
سوارِ گمشده را از میان راه گرفتی
چه ساده صید خودت را به یک نگاه گرفتی