به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
رساندهام به حضور تو قلب عاشق را
دل رها شده از محنت خلایق را
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
شب، شبِ اشک و تماشاست اگر بگذارند
لحظهها با تو چه زیباست اگر بگذارند
باران ندارد ابرهای آسمانش
باران نه اما چشمهای مهربانش...
در ساحل جود خدا باران گرفته
باران نور و رحمت و احسان گرفته
سیلاب میشویم و به دریا نمیرسیم
پرواز میکنیم و به بالا نمیرسیم