در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
تشنگان را سحاب پیدا شد
رحمت بیحساب پیدا شد
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینۀ شکستهدلان
ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بودهای و خواهی بود
مدینه حسینت کجا میرود؟
اگر میرود، شب چرا میرود؟
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید