خوشا آنان که چرخیدند در خون
خدا را ناگهان دیدند در خون
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
بهنام او که دل را چارهساز است
به تسبیحش زمین، مُهر نماز است
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید