ما بیتو تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
آمد عروس حجلۀ خورشید در شهود
در کوچهای نشست که سر منزل تو بود
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
مردی که دلش به وسعت دریا بود
مظلومتر از امام عاشورا بود
بیزارم از آن حنجره کو زارت خواند
چون لاله عزیز بودی و خوارت خواند
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید
پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت