به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست