خوشا آنان که چرخیدند در خون
خدا را ناگهان دیدند در خون
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
بهنام او که دل را چارهساز است
به تسبیحش زمین، مُهر نماز است
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید