مردم که شهامت تو را میدیدند
خورشید رشادت تو را میدیدند
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
هر زمانی که شهیدی به وطن میآید
گل پرپر شده در خاطر من میآید
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید