بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
این کیست به شوق یک نگاه آمده است
در خلوت شب به بزم آه آمده است
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید