مردم که شهامت تو را میدیدند
خورشید رشادت تو را میدیدند
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
شنیده بود که اینبار باز دعوت نیست
کشید از ته دل آه و گفت: قسمت نیست
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
لب خشک و داغی که در سینه دارم
سبب شد که گودال یادم بیاید