مردم که شهامت تو را میدیدند
خورشید رشادت تو را میدیدند
شنیده بود که اینبار باز دعوت نیست
کشید از ته دل آه و گفت: قسمت نیست
از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟
لب خشک و داغی که در سینه دارم
سبب شد که گودال یادم بیاید