مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
سنگها آینهها نام تو را میخوانند
اهل دل، اهل صفا، نام تو را میخوانند...
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
اهل دل را شد نصیب از لطف جانان، اعتکاف
فیض حق باشد برای هر مسلمان، اعتکاف
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
باز گویا هوای دل ابریست
باز درهای آسمان باز است