توفان خون ز چشم جهان جوش میزند
بر چرخ، نخل ماتمیان دوش میزند!
پس سرخ شد عمامۀ آن سیّد جلیل
تیغ آن چنان زدند که لرزید جبرئیل
جمعه برای غربت من روز دیگریست
با من عجیب دغدغۀ گریهآوریست
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
دل آزاده با خدا باشد
ذکر، نسیان ماسوا باشد
خدایا به جاه خداوندیات
که بخشی مقام رضامندیات
سر زد ز شرق معركه، آن تیغ گرمْسیر
عشق غیور بود و برآمد به نفی غیر
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
خداوندا در این دیرینه منزل
دری نشناختم غیر از در دل
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
از رفتن دل نیست خبر اهل وفا را
آن کس که تو را دید نداند سر و پا را
کاش از جنس جنون، بال و پری بود مرا
مثل سیمرغ از اینجا سفری بود مرا
خدایا دلی ده حقیقتشناس
زبانی سزاوار حمد و سپاس