نسل حماسه، وارثان کربلا هستیم
نسلی که میگویند پایان یافت، ما هستیم
سبز همچون سرو حتی در زمستان ایستادم
کوهم و محکم میان باد و طوفان ایستادم
دوباره زلف تو افتاد دست شانۀ من
طنین نام تو شد شعر عاشقانۀ من
شهید کن... که شهادت حیات مردان است
ولی برای شما مرگ، خط پایان است
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
کی صبر چشمان صبورت سر میآید؟
کی از پس لبخندت این غم برمیآید؟
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
کاش از جنس جنون، بال و پری بود مرا
مثل سیمرغ از اینجا سفری بود مرا
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را