روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
تا باد مرکبیست برای پیام تو
با هر درخت زمزمهوار است نام تو
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را