تا نگردیدهست خورشید قیامت آشکار
مشتِ آبی زن به روی خود، ز چشمِ اشکبار
با ریگهای رهگذر باد
در خیمههای خسته بخوانید
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
عطش از خشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هُرم ترکهای لبت آب شده
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
حال ما در غم عظمای تو دیدن دارد
در غمِ تشنگیات اشک چکیدن دارد
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
دقیقههای پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود
به خون غلتید جانی تشنه تا جانان ما باشد
که داغش تا قیامت آتشی در جان ما باشد
حضرتِ عباسی آمد شعر، دستانش طلاست
چشم شیطان کور! حالم امشب از آن حالهاست!
وقتی عدو به روی تو شمشیر میکشد
از درد تو تمام تنم تیر میکشد
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست